به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر ♥ ♥ ♥
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست ♥ ♥ ♥
بنفشه مژده ی نوروز میدهد ما را ♥ ♥ ♥
شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست ♥ ♥ ♥
بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است ♥ ♥
بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست ♥ ♥
جواب داد که من نیز صاحب هنرم ♥ ♥
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست ♥
میان آتشم و هیچگه نمیسوزم ♥
هماره بر سرم از جور آسمان شرریست ♥ ♥
علامت خطر است این قبای خون آلود ♥
هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست ♥
بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد ♥ ♥
بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست ♥ ♥ ♥
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا ♥
ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست ♥
از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت ♥
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست ♥
یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه ♥ ♥
ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست ♥
نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد ♥
صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست ♥ ♥
میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند ♥ ♥
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوهگریست ♥
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین ♥
بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست ♥
ز آب چشمه و باران نمیشود خاموش ♥
که آتشی که در اینجاست آتش جگریست ♥
هنر نمای نبودم بدین هنرمندی ♥ ♥
سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست ♥ ♥
گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت ♥
بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست ♥
تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی ♥
هنوز آنچه تو را مینماید آستریست ♥ ♥
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی ♥
که کار زندگی لاله کار مختصریست ♥ ♥
خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت ♥ ♥
که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست ♥ ♥
کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید ♥ ♥
اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست ♥ ♥
برچسب : نویسنده : 6dokhmalona9 بازدید : 24